خدا جون عاشقتم ...

مهربانيت را به دستي ببخش ؛ که مي داني با او خواهي ماند ....
وگرنه حسرتي مي گذاري بر دلي که دوستت دارد ... !!!
وقتی دلت گرفته
خــدا به فـرشتـه هاش میگه :
نیگــا .. دوباره یادش رفته من هستــم !!
من چُنینم که می بینی و تو چنانی که می دانی..
با کردار زشتم، طالب بهشتم، با آن که نکِشتم و دانه ای نهشتم، جز آنکه حُبّ تو را به دل سرشتم.
الهی!
اگرپستم، بنده ی توهستم
دلم را به رحمت تو بسته ام، وحالا در انتظار کرمت نِشسته ام.
اگر ناقابلم، به درگاره تو سائلم و اگر بی حاصلم، به تقصیر و قصور خود قائلم و اگر جاهلم، به تو مایل و اگر منع نمایی به جاست و در این باب چون و چرا گفتنِ من خطا است.
امر، دست توست و جمیع مطالب پای بست تو است...
حلقه کوبِ باب کرمت و گدای در خانه ات..
حاجت دارد و به غیر از این درگاه، جایی سراغ ندارد و پیوسته تخم امید در مزرع دل می کارد ؛
تو میدانی و رحمت بی نهایتت...
گفتم :خدایا چرا آدم اول عاشق میشه... بعد تنها ..؟!
گفت : منم اول عاشق شدم !
بعد تنها..!
- عاشق کی ؟
-عاشق تو...
- کی تنهات گذاشت ؟
- خود تو..!
- بذار بیام پیشت؟
خندید :
من که پیـــشتم... تـــو کُجــــــایی عزیزم ؟!!
زمان را باید نگه داشت
برای لحظه ای که لبریز توست
و من هنوز تمامش را ننوشیده ام .
زمان را باید نگه داشت
برای مکث در شیدایی نگاهت
و آشوب پرهیاهوی آغوشت
تا شعر چشم تورا تمام کنم
زمان راباید نگه داشت
وروبروی تو نشست و بی هراس از گذر ثانیه ها
چشم به چشمهایت دوخت
تورا سیر تماشا کرد
و بیم نداشتنت را نداشت
زمان راباید نگه داشت
و ذوب در بودنت شد
آنقدر شفاف ، آنقدر زلال
که گویی درهم آمیختگی ازلی و ابدی ست
و هیچ مرزی قادر به جدایی اش نیست
زمان را باید نگه داشت و شعری سرود
شعری به بلندای دوست داشتنت
و به وسعت زمان
که هرچقدر بگذرد باز برای سرودنت
فرصت باشد
آری زمان را باید نگه داشت
ونفسی تازه کرد
برای دوباره عاشق شدن
برای دوباره بپای تو مردن
برای یک عمر داشتنت ،
زمان را پیوسته بوسیدن ..
خدایا
بخاطر همه خوبیات ممنونم
بخاطر خدا بودنت ممنونم
بخاطر بی همتا بودنت ممنونم
خدایا حس خیلی خوبی دارم خوششششششحالم
شاید هزارتا دلیل همین امروز واسه بدحال بونم وجود داره امااااااااااا.......
امروز بی دلیل بی دلیل بی دلیل خوشششششششحالم فقط بخاطر اینکه تو رو دارم
و می خوام امروزمو مث همیشه با تو اغاز کنم
خدایاحسی که دارمو نصیب همه کن
آمین
سالها پیش ...
که
کودک بودم
سر هر کوچه کسی بود
که
چینی
را
بند میزد ، با عشق ...
و ...
من ...
آنروز به خود می گفتم :
آخر این هم شد کار ...؟؟!
ولی امروز ...
که
اثری نیست از او ...
چینی دل ترکی دارد ...
و ...
من ...
در به در ...
کوی به کوی ...
در پی بند زنی میگردم ...!!!